آرایشگر سیبری



داستانی از کشور مالی که بر اساس واقعیت ساخته شده. ماجرای پسری فقیر در روستایی فقیر که باهوش و با استعداد است و به کمک همین هوش و استعداد، مردم روستایش را نجات می دهد. در شرایط قحطی و خشکسالی شدید، به سختی و با کمترین امکانات از نیروی باد استفاده می کند و پمپ آب را به حرکت می اندازد.

پسرک به خاطر این کارش بورس گرفته و مدارج عالی را طی می کند.

داستانی که به شدت یاد اور فیلم  "ملکه کاتوه" بود همان درونمایه و همان سبک و سیاق.

 


اول از همه از خودم می پرسم که چرا این فیلم اینقدر گمنام است؟ چرا هیچ وقت هیچ کس هیچ جا در مورد ان حرفی نزده؟ و یا شاید هم این فقط احساس من است. خودم هم اتفاقی به ان رسیدم. از روی بازیگر نقش اول زن ان. لاریسا گزووا

از روی داستانی به نام "دختر بی جهیز" نوشته الکساندر آستروفسکی ،ساخته شده. اما نام آن را گذاشته اند " یک عاشقانه بی رحم ". انگاری قرار است دختر که بی جهیزیه باشد، عشق هم به او رحمی نکند.

شاید به نظر برسد این حرفها قدیمی شده. در دوره و زمانه پیشرفت علم و آگاهی، درک آدمها بالاتر رفته. اما مسئله این است که (( حقایق همه قدیمی هستند.))حقیقت قدیم ، حقیقت حال است و حقیقت حال، حقیقت آینده اگر چه سر و شکلش کمی تغییر کرده باشد.

فیلم با عروسی یک دختر آغاز میشود که درون کشتی روی رود ولگا در حال برگزاری است و مادری که از دار دنیا سه تا دختر دارد بدون انکه از پدرشان در کل این فیلم طولانی، حرف یا  نامی یا بحثی در میان باشد. سه تا دختر که اولی را قبلا عروس کرده و حالا هم دارد دومی را به خانه بخت می فرستد به دیاری دور دست. دختر باید زادگاهش را ترک کند و مادر در لابه لای اشک و آه عروس به او می گوید: که این مرد غریبه تو را خواسته. همین طوری هم خواسته  _بدون حساب و کتاب های مالی که ظاهرا رسم رایج ان زمان بوده_ پس می تواند خوشبختت کند و دختر هم حرف او را میپذیرد. مادری که دغدغه ای ندارد جز سر و سامان دادن فرزندانش. برای همین همیشه  در خانه اش رفت و امد است. مهمانی میگیرد. مردها می ایند مردها می روند غریبه و دوست و اشنا را مهمان نوازی می کند. اصلا همین طوری توانسته دختر اول و دوم را راهی کند سر زندگی و حالا مانده دختر سوم که زیباترینشان هم هست. لاریسای زیبا. ایا زیبایی میتواند ضامن خوشبختی او باشد؟ خیلی ها دور و بر او می چرخند. بیشتر از همه ان کارمند ساده اداره پست. برای لاریسا از تئاتری که رفته می گوید و از کتابی که خوانده و متعجب از او می پرسد که چرا زنها شیفته مردان شیطان صفت می شوند و انها را به مردان نجیب و ساده ترجیح می دهند. و مطمئنا  بیننده نمی داند که قرار است همه چیز بر پایه این جمله بچرخد هرچند متوجه یک تلنگر خواهد شد چه که لاریسا تمام هوش و حواسش پیش سرگئی است. جنتلمن جذابی که راه ورود به ذهن و دل ن را خوب می داند و نقشش را هم نیکیتا میخالکوف بازی کرده.

در تمام زندگی ام، نه کتابی خوانده ام و نه فیلمی دیده ام که تا این حد ماهیت حقیقی وجود زن و مرد را بشناساند.

 

 

کارگردان: الدار ریازانوف - محصول 1984 روسیه


و هنوز در ادبیات کشورهای اسکاندیناوی هستیم .و این بار یوناس یوناسون. بحث جالبی شکل گرفته در کلاس و ان این که چند تا از آقایان برگزار کننده این جلسات، این کتاب و مشابه ان را ادبیات نمی دانند . درواقع فقط بیگانه کامو را ادبیات می دانند. و من متعجبم که چطور با اطلاعاتی که دارند فقط شاهکارها را می بینند و نمی توانند بپذیرند که آثار شیرین هم میتواند ادبیات باشد و می تواند حرف داشته باشد برای زدن و حداقلش این که می توان دانست، نویسنده کتابی مثل پیرمرد صد ساله ای  یا  مردی به نام اُوه در چه سرزمینی میزیسته و چقدر دغدغه داشته و این چیزیست که  فقط از ادبیات یک مملکت میتوان فهمید.

 


مستند پرتره از زنی نود ساله که حالا در فرانسه زندگی میکند و معروفیتش برای این است که از اشویتش المانها جان سالم به در برده.سیزده سالگی او در جنگ جهانی دوم سپری شده و سالهای سال بعدش هم در زندگی دوام اورده .

فیلم با جشن امضای کتاب او اغاز میشود. کهولت سن امکان فیلمسازی را از او گرفته و او به نوشتن کتاب روی اورده. بعد از اولین کتابش که خاطرات جنگ بوده حالا کتاب دومش را برای خوانندگان امضا می کند. پیر و چروکیده با موهایی قرمز و انگشترهای خاصی که میگوید دوستشان دارد. او زن شیرینیست با موهای قرمز. قرمز زمانی رنگ موهای واقعی خودش هم بوده.

کتاب دوم او  (( عشق پس از.)) به مردهای زندگیش پس از جنگ می پردازد. نتیجه یک عمر زندگی، چمدانی بوده پر از نامه های عاشقانه که الهام بخش نوشتن کتاب دومش میشود  و بیشتر از همه مهمترین مرد زندگیش که بیش بیست سال از مارسلین بزرگتر بوده. سالهای سال با هم زندگی میکنند و فیلمهای مهمی میسازند . مستند های مهمی از چین و ویتنام.

(( همه ی ادمها رویاهایی دارند که به برخی شان میرسند و به برخی شان نه. دیوانگیست که ادمی دست از رسیدن به رویاهای واقعیش بکشد.)) بعدش به رویاهای واقعی خیلی فکر کردم.

واقعی تر از خیال هم چیزی هست؟

هست اگر که در قفس نباشی




کارگردان: کوردلیا دووراک - محصول فرانسه و هلند



" کارل لمله: یک زندگی شبیه به فیلم سینمایی " مستندی که در اولین روز برپایی جشنواره سینما حقیقت انتخاب کردم برای تماشا. چیزی از ان نمیدانستم. نامش توجهم را جلب کرد . یک زندگی شبیه فیلم به نظرم  خیلی میتواندکنجکاوی برانگیز باشد.

مستندی المانی که به زندگی کارل لِمِله، بنیانگذار استودیوهای فیلمسازی یونیورسال میپرداخت. از همان کودکی اش که چگونه در سن و سال کم، با سختی از المان به امریکا مهاجرت میکند و چگونه پله پله از نردبان ترقی بالا میرود. او یهودی بوده . مردی کوتاه قامت تیزهوش و رند _نه به معنای منفی آن_ چرا که ظاهرا دلی بزرگ داشته. شانس لمله ایش هم زبانزد خاص و عام بوده و البته که تا ریسک پذیر نباشی نمیتوانی به چنین شانسی معروف شوی. به قول یکی از گویندگان در مستند: پیشرو ها همیشه قماربازند. ودر مورد لمله این جمله با هر دو لایه معنیش مصداق داشته چرا که از نشستن بر سر میز پوکر هم لذت میبرده.

او ابتدا سالنهای سینمایش را راه اندازی میکند با 190 صندلی تا مرکز تفریحی نامیده شود و از پرداخت مالیاتی که به سالنهای دویست صندلی به بالا با نام مرکز نمایشی تعلق می  گرفته معاف گردد. ماجرای رقابت سر سختانه اش با ادیسون بر سر وسایل و امکانات پیشرفته فیلمسازی هم جالب و مثال زدنی بوده ظاهرا دست به یقه هم شده بودند.


جمله جالبی از او نقل شد با این مضمون که (( هیچ تهیه کننده ی عاقلی، فیلمنامه ای را با تکیه بر مفهوم مسئله ی مبهم هنر انتخاب نمیکند.))

 او اقوام و اشنایانی که به المان مهاجرت میکردند را استخدام میکرده اما بیش از همه به سوداوری دستگاهش اهمیت میداده. (( من ادمهای ضعیفی را که خواسته ای نداشته باشند، نمی خواهم. )) با این همه یک بار قسمتی از سهام شرکتش را قمار میکند مسئله ی ساختن فیلم بوده و این بار شانس لمله ایش همراهی نمی کند و او میبازد. با این که بعدها پسرش جای او را میگیرد و راه او را ادامه میدهد اما خودش را بازنشسته میکند. در زمانی نزدیک به وقوع جنگ جهانی او ضامن  بیش تر از سیصد نفر از یهودی های المانی میشود که قصد گریز از چنگ نازیها و امدن به امریکا را دارند.

در لاوپنهایم شهر کوچکی که زادگاه او در المان است یک خیابان و یک مسافر خانه  که همیشه هنگام سفر به انجا دران اقامت میکرده با نام او وجود دارد. همین طور شکلاتی که به نام او ثبت شده و در جعبه های شکیلی با عکس او و استودیواش به فروش میرود.



-----------------------------------------

عنوان پست جمله ای از کارل لمله است که به فیلم " در جبهه غرب خبری نیست " اشاره میکند.


زمانی بود که همه میخواستند دکتر مهندس شوند. چرایش را اما هیچ کس نمیدانست. هم بچه ها میخواستند و هم پدر مادرها. دکتر مهندس که میشدی انگار که چیزی میشدی. پدر مادرها افتخار می کردند.

حالا اما همه می خواهند هنرمند شوند. کاری به معنای حقیقی هنر و هنرمند ندارم. همان معنای جاافتاده ببین عامه را می گویم. خیلی ها ساز میزنند. خیلی ها عاشق سینما شده اند.  دوست دارند بخوانند.دوست دارند بازیگر شوند. خیلی ها می خواهند کتاب بنویسند. این ذوق و شوق عمومی جور غریبی به نظر میرسد انگار که واقعی نیست.

 میگویند هنر و ادبیات تنها راه نجات انسان است ولی این که ادمی به جایی برسد که این را با گوشت و پوستش لمس کند، یک چیز است و این که جماعتی بی انکه دلیلش را بدانند با ان همسو شوند برای همرنگی با موجی که از عمق ان خبر ندارد چیزی دیگر.

نمیدانم، فقط میدانم دل ادم را میزند این اشفتگی. انقدر که چاپ میکنند و مینویسند ایا خواننده ای هم هست؟ اینقدر که میسازند ایا بیننده ای هم هست؟ ایا این خواندن ها و دیدن ها عاشقانه است یا موج غریبیست که همه به ان پیچیده اند؟

 یاد برنامه سیمای اقتصاد ما در گذشته های دور افتادم. وله ی طنزی داشت. و قضیه از این قرار بود که کشاورزان یک سال پیاز می کاشتند و آن سال پیاز ارزان میشد و سیب زمینی گران و برای همین کشاورزان تصمیم میگرفتند سال بعد سیب زمینی بکارند و ان وقت سیب زمینی ارزان میشد و پیاز گران.  در ان برنامه یک نفر با صدای خاص طنز الودی میگفت یک سال پیاز یک سال سیب زمینی.



شایان کوچولو همین طور که راه میرود بلندبلند می خواند بیسکوییت مادر، شیر مادر. از روی تبلیغ محصولات ویتانا که از تلویزیون پخش میشود یاد گرفته. مادرش قربان صدقه اش میرود و در اخر هم با افسوس اضافه میکند: اخه تو که شیر مادر نخورده ای!

شایان جز چند قلپ شیر مادرش را نخورد. انگار که مکیدن بلد نبود.مادرش تمام تلاشش را کرد. انطور کهمیگفت چقدر برای این که شیر خودش را به طور کامل به بچه بدهد فکر و برنامه ریزی کرده بوده. اما شایان مکیدن بلد نبود.حتی وقتی ناچار شد که شیشه به دهان او بگذارد باز هم توانایی نداشت.اوایل قاشق قاشق شیر به دهانش میریختیم تا کمی بزرگتر شد و شیشه را گرفت.

من اما به پسرم شش ماه کامل شیر دادم. از نظر زمانی زیاد نیست و لی به قول قدیمی ها شیر بهره داری بود غلیظ بود و به زردی میزد. اما به دخترم جز یکی دو هفته نتوانستم شیر بدهم.امیدوارم اینجا را هیچ وقت نخواند. شیر داشتم اما توانایی بغل کردن و شیر دادنش را نداشتم. افسردگی زایمان. به گمانم این دوره و زمانه  انقدر درموردش گفته اند و نوشته اند که دیگر بیشتر به یک شوخی شبیه شده. اما موضوع مهم و حساسی ست. زنی که مادر میشود و در عین حال خودش مثل کودک میماند. به خواهرم می گویم چه ومی دارد که شایان از حالا بداند شیر تو را نخورده؟

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

RABIE Virtual Network فاصله زمانی ترخیص کالا سجاد بچه تهرون کلینیک تخصصی روانشناسی و مرکز مشاوره وبلاگ سجاد منتخبی Tia فیزیک دانشگاه تربیت دبیرشهید رجایی تهران نمایندگی|فروش لوازم خانگی هیوندای و مورانو در اصفهان Moises